محمد لطیفی: دما ۴۸ درجه است اما برنامههای هواشناسی میگویند که احساس واقعی دما نزدیک به ۵۵ درجه است. ظهر نیمه اول مرداد است و حدود دو ساعت میشود که در چند کیلومتری یک نیروگاه سیکل ترکیبی، برق شهر «بمپور» در ایرانشهر از استان سیستانوبلوچستان قطع شده است. ساکنان، بهویژه کودکان، به خیابان پناه آوردهاند و کنار خانههایشان دستهدسته نشستهاند.
کنار خودروی «سعید ریگی»، یکی از معلمان بومی منطقه که سالهاست کارهای خیر انجام میدهد، کودکی بدون پیراهن و پابرهنه با زبان بلوچی جملهای را مدام تکرار میکند. سعید ریگی لبخندی میزند و میگوید: «این کودک میپرسد: پنجره سقف ماشین باز هم میشود؟». نامش «میلاد» است و دیروز کفشهای نوی خود را گرفته، به همین دلیل برخلاف دیگر کودکان که برای گرفتن کفش در صف ایستادهاند، دغدغهای برای پاپوش روزهای فوتبال و مدرسه ندارد. میلاد یکی از ۱۵ فرزند خانوادهای محروم در روستای «علیآباد» ایرانشهر است. دو خواهر و برادر کوچکترش روزهای سختی را با بیماریهای نادر میگذرانند. همه در روستا و شهر، بیماری خواهرش «زهرا» را میشناسند؛ دختری ۱۵ساله که معصومیت چهرهاش او را به کودکی ۸-۹ساله شبیه کرده است. یک سمت صورت زهرا چنان متورم است که دهانش همیشه باز میماند و آب دهانش بیرون میریزد. زهرا هم برای گرفتن کفشهای نو با ذوق بالا و پایین میپرد و آرام و قرار ندارد. پدر زهرا را در میان جمعیت پیدا میکنم؛ او کارگری است که میگوید در تابستان هیچ کاری پیدا نمیکند و حالا حتی تهیه دارو برای دختر و پسرش تبدیل به بزرگترین دغدغهاش شده است.
حدود دو ماه پس از انتشار تصویر پاهای برهنه کودکان بلوچستان روی شنهای داغ ساحل مکران و دشتهای خشک ایرانشهر، پاییز به روستاهای ایلام، در جنوب غرب ایران رسیده است. در مدرسهای دورافتاده در اطراف «موسیان»، کودکی با پای پیاده، موهای تراشیده و یک قطعه پلاستیک پشت گوشش، با حسرت به کودکانی که در کانکس ایستادهاند نگاه میکند. اگر از او سؤال کنید، فقط نگاه میکند. مدیر مدرسه با اشاره به این کودک میگوید: «نمیشنود! دانشآموز ما نیست ولی چون اینجا مدرسه استثنائی نداریم، روزها به مدرسه ما میآید». یکی از دخترهای کلاس اولی هم اضافه میکند: «اسمش عدنانه. باید کلاس چهارم باشه، ولی هنوز اوله. نمیتونه حرف بزنه». در گرمای ظهر اواسط مهرماه و حوالی زنگ آخر مدرسه، بچههای کلاس اولی در کانکس داغ نشستهاند و با کتابهایشان خود را باد میزنند. عدنان حتی در کانکس اهدایی نیکوکاری ناشناس هم جایی ندارد.
با مرور زندگی کودکان در بلوچستان و ایلام، لازم است به اهمیت تأمین کفش نو و لوازمالتحریر برای کودکان مناطق محروم و خانوادههای نیازمند بپردازیم. کودکان این خانوادهها به کدام سو گام برمیدارند و کفش نو چقدر میتواند مسیر زندگی آنها را تغییر دهد؟ بهترین روش برای تأثیرگذاری پایدار بر زندگی این کودکان چیست و چگونه میتوان آیندهای متفاوت برای کودکان نیازمند ساخت؟ این گزارش تلاشی است برای ارائه تصویری روشن از زندگی این کودکان و همچنین به دنبال یافتن پاسخهایی از دیدگاه کارشناسان و صاحبنظران حوزه اجتماعی و نیکوکاری است.
گام نخست، عزت نفس؛ لوازمالتحریر و کفش نو میتواند مسیر کودکان را تغییر دهد؟
اگرچه بسیاری هنوز به اهمیت تأمین لوازمالتحریر مناسب و کفش نو برای کودکان توجه کافی ندارند یا از میزان تأثیر آن آگاه نیستند، اما صاحبنظران معتقدند نخستین قدمهای کودک با کفشهای نو یا شروع مهر با لوازمالتحریر مناسب میتواند لحظات لذتبخش و بهیادماندنیای ایجاد کند که به او کمک میکند مسیر عزت نفس و ساختن آیندهای روشن را بپیماید. بااینحال، آمارهای رسمی نشان میدهد که همچنان برای بسیاری از کودکان مناطق محروم ایران، لذت داشتنِ کفشهای نو به یک آرزوی دستنیافتنی تبدیل شده است. بسیاری از کودکان نیز به دلیل نداشتن لوازمالتحریر مناسب یا به مدرسه نمیروند یا خیلی زود تحصیل را رها میکنند. بهتازگی معاون وزیر آموزشوپرورش در مصاحبهای با ایسنا اعلام کرده که تا هفته اول شهریور ۱۴۰۳، بیش از ۳۰ هزار دانشآموز کلاس اولی هنوز به پایگاههای سنجش آمادگی تحصیلی مراجعه نکرده و ثبتنام نکردهاند. همچنین گزارش رسمی مرکز آمار ایران نشان میدهد که در سال تحصیلی 1401-1402، بیش از یک میلیون دانشآموز از تحصیل بازماندهاند و این تعداد در سال بعد حتی افزایش یافته است. بخش بزرگی از این کودکان بازمانده از تحصیل در استانهای کمبرخوردار کشورمان زندگی میکنند. پژوهشها نشان میدهند نداشتن لوازمالتحریر، فقر مالی و فرهنگی خانواده و کار کودکان، از عوامل اصلی بازماندگی از تحصیل هستند. این آمارها بهخوبی نشان میدهند که مسائل بهظاهر سادهای مانند تأمین کفش و لوازمالتحریر چقدر میتواند زندگی و آینده کودکان را تغییر دهد. اما سؤال مهم این است که چگونه میتوان اثری پایدارتر و عمیقتر بر زندگی این کودکان داشت و به آنها در مسیر ساختن آیندهای بهتر کمک کرد؟
پیش از آنکه به سرگذشت کودکان مانند زهرا، میلاد و عدنان و وضعیت آنها در مناطق محروم ایلام و بلوچستان بپردازیم، باید نگاهی به شیوههای نیکوکاری عمیق و تأثیرگذار داشته باشیم. از نگاه یک فعال اجتماعی که بیش از ۱۴ سال از عمر خود را صرف نیکوکاری کرده، تأمین لوازمالتحریر و کفش تا چه اندازه بر آینده این کودکان تأثیر میگذارد؟
نیکوکاری زمانی مؤثرتر است که بهجای کمکهای مقطعی، رویکردی پایدار و طولانیمدت داشته باشد. رویکردی که نهتنها نیازهای اولیه کودکان را تأمین میکند، بلکه به آنها فرصت میدهد تا با عزت نفس، آموزش ببینند و در مسیر موفقیت قرار گیرند.
مدیرعامل خیریه نیکان ماموت: نیکوکاری باید راهحل باشد و نه چسب زخم
انسانهای دغدغهمند میتوانند با اقدامات هدفمند و پایدار، مسیر زندگی و آینده کودکان نیازمند را به طور بنیادین تغییر دهند. یکی از مهمترین این اقدامات، پویشهایی است که برای تأمین کفش نو و لوازمالتحریر برای کودکان در مناطق محروم راهاندازی میشود. «نازک فردوس»، مدیرعامل مؤسسه خیریه نیکان ماموت، در گفتوگویی به اهمیت تأمین کفش نو برای کودکان میپردازد و تأکید میکند که فقط یک بار نوکردن کفش کودک، تأثیر بنیادی ندارد، بلکه این تغییر نیازمند تداوم و پیگیری در طول سالهای مختلف است. او به پویش «کفشدوزک» اشاره میکند که هدف آن تأمین کفش نو برای کودکان محروم است و حالا به سال دوم خود رسیده و قرار است در سالهای آینده نیز ادامه پیدا کند. فردوس میگوید در برخی از مناطق محروم، داشتن غذا، آب آشامیدنی سالم و لباس از نیازهای اولیه است، اما نگاه خیریه باید به دنبال راهحلهای پایدار باشد و نه صرفا ارائه کمکهای موقتی. در کشورهای توسعهیافته نیز تأکید شده که یک جفت کفش نو میتواند تفاوت زیادی در آینده کودک ایجاد کند؛ از یک سو بهداشت پا و جلوگیری از عفونتها یا بیماریهایی مثل کزاز یا انگلهای خطرناک که درنهایت میتوانند منجر به مشکلات جدیتر شوند و از سوی دیگر، نقش اساسی کفش در تحصیل و عزت نفس کودکان است. زیرا کودکان با کفش نو و احساس عزت نفس وارد محیط آموزشی میشوند و آموزش، کلید اصلی برای گذر از فقر است. فردوس تأکید میکند تأمین نیازهای مادی کودکان باید همراه با حمایت روانی و توجه به عزت نفس آنها باشد؛ چراکه بدون این حمایتها، کمکها مثل چسبزخمهای موقتی هستند و تأثیر پایداری نخواهند داشت. او در ادامه درباره اهداف پویش تأمین لوازمالتحریر میگوید: «هر سال با کمک حامیان مؤسسه و نیکوکاران، تلاش میکنیم تا کودکانی که یکبار طعم لذت و عزت نفس با کفش، کولهپشتی و لوازمالتحریر نو را چشیدهاند، بار دیگر در مسیر روشن تحصیل و ساخت آینده بهتر باقی بمانند. خوشحالیم که با حمایت انسانهای نیکوکار، امسال نهتنها کودکان سال گذشته، بلکه کودکان جدیدی را در مسیر آموزش همراهی میکنیم». این سخنان نشاندهنده توجه به نیازهای عمیقتر کودکان محروم است؛ کودکانی مثل زهرا، میلاد و عدنان که بیش از نیاز مادی، به حمایتهایی نیاز دارند تا غرور و عزتنفس آنها را تقویت کند و به آنها امیدی برای ساختن آیندهای روشن ببخشد.
قصه «باسط»؛ چشمانتظار مدرسه «نیکان»
قصه باسط، پسرکی از روستای علیآباد، از دل گرمای سوزان ایرانشهر شروع میشود؛ جایی که گرما و رطوبت به اوج رسیده و مردم در سایه دیوارها پناه گرفتهاند. در چند کیلومتری «بمپور»، زیر سایه ساختمانی نیمهکاره و روبه نخلهای سربهفلککشیده، دو کودک با پای برهنه کنار هم نشسته و کارگری پدران خود را تماشا میکنند. یکی مدرسه نرفته و هیچ میلی به سخن هم ندارد. «باسط» اما میداند که این ساختمان نیمکاره روزی کلاس درسش خواهد شد. با دست به ساختمانی فرسوده در چندمتری اشاره میکند که به هرچیزی شبیه است جز مدرسه؛ اما سقفِ ریخته و دیوارهای پر از تَرَک تا چندماه پیش کلاس درس باسط بوده است.
کلاس چندمی باسط؟
باسط با کمی مکث میگوید: «کلاس چهار. نه، پنجم. یعنی چهارم بودم، اگر قبول بشم میرم پنجم. باید ششم میبودم، ولی خب، سال اول رو موندم». با اینکه مدرسهای ندارد، امیدش به ساخت مدرسه جدید است. وقتی از او میپرسم که کدام مدرسه را بیشتر دوست دارد، اول به ساختمان کهنه اشاره میکند، اما نگاهش روی مدرسه در حال ساخت باقی میماند. سپس با خنده و نگاهی به کارگران، از من میپرسد: «به من کفش نمیدن؟». باسط میگوید که پدرش برای همین مدرسه در حال ساخت کار میکند، اما همیشه بیکار است و برادر بزرگترش هم شغلی ندارد. همینطور که باسط صحبت میکند، آقای ریگی، یکی از خیرین محلی، شماره پای باسط و دوستش را میپرسد و چند دقیقه بعد، برایشان کفشهای نو میآورد. وقتی از باسط خداحافظی میکنیم و چند قدم دور میشویم، او با صدایی بلندتر و نگاهی امیدوارانه میپرسد: «مدرسه به امسال میرسه؟». باسط منتظر است، چشمانتظار روزی که مدرسه جدیدش تکمیل شود و شاید همراه با آن، آیندهاش نیز روشنتر شود.
قصه زهرا؛ کودکی با بیماری نادر که پدرش او را هدیه خدا میداند
بیماری نادر زهرا نهتنها خانواده او، بلکه همه اهالی روستای علیآباد و حتی شهر بمپور را نگران کرده است. زهرا ۱۵ساله است و در خانوادهای پرجمعیت با ۱۴ خواهر و برادر دیگر زندگی میکند. خانواده آنها در خانهای کوچک و دواتاقه ساکن هستند. پدر زهرا با نگرانی از وضعیت او و برادر سهسالهاش صحبت میکند که به نظر میرسد همان نشانههای بیماریِ مادرزادیِ زهرا را دارد: «همین دو هفته پیش بردمش بیرجند برای معاینه. پزشکان میگویند این بیماری مادرزادیه و به خاطر ازدواج فامیلیه». حین توضیحدادن، چشم از زهرا برنمیدارد و ناگهان جملهاش را نیمهکاره رها میکند تا کودکی سه چهارساله را که در دستان زهرا گیر افتاده، آزاد کند. وقتی برمیگردد، حرفش را ادامه میدهد: «این بچه غیر از مشکلات خودش بقیه رو هم اذیت میکنه. اصلا متوجه نیست و دست خودش هم نیست. اگر دو دقیقه گرسنه بمونه، چنان جیغی میکشه که صداش تمام روستا رو پر میکنه. باید شیفتی مراقبش باشیم که به برادر کوچکش آسیبی نرسونه». پدر زهرا به کمک یک خیر، چندی پیش او را برای معاینه به تهران برده است. پزشکان پیشنهاد کردند که زهرا را به یک مرکز بهزیستی بسپارند، اما او و مادرش نمیتوانند این کار را انجام دهند. با چشمانی پر از عشق به زهرا میگوید: «زهرا برای ما گلی است که خدا به ما هدیه کرده و ما باید دائم مراقب این گل باشیم. برای ما عیب و عاره که این هدیه خدا رو از خودمون جدا کنیم».
پدر زهرا برای بچههایش کفش نو میگیرد و با نگرانی از لوازمالتحریر و نیازهای مدرسه آنها صحبت میکند. اما آقای ریگی، خیر منطقه، با کمکهای خود، نگرانی او را تا حدی برطرف میکند. پدر زهرا با سپاسگزاری میگوید: «مگر لطف شما و یاری خدا کمک کند و زندگی این بچهها مثل زندگی من نشود».
«ونیت»؛ روستای بدون دخانیات و بدون مدرسه
چندصدکیلومتر دورتر از ایرانشهر و در نقطه مقابل جنوب شرقی کشور، روستای «ونیت» در جنوب غرب ایران قرار دارد. با وجود فاصله زیاد، داستانها و روایتهای زندگی در این مناطق با لهجههای متفاوت، اما با شرایطی مشابه، به هم شبیهاند. حوالی ظهر، مردی سوار بر الاغ از کوه به روستا برمیگردد و با افتخار از شهرت روستای آباواجدادیاش میگوید: «ونیت، روستای بدون دخانیات ایران است؛ اینجا هیچکس سیگار نمیکشد».
همزمان با این صحبتها، به مدرسه «حر ونیت» میرسیم؛ تنها مدرسه روستا که چندین سال است ویرانه شده و امسال قرار است تخریب شود. مسئول آموزشوپرورش منطقه میگوید: «با همت خیران مدرسهساز، قرار است برای ونیت یک مدرسه ابتدایی جدید ساخته شود، اما زمان میبرد. تا آن زمان، دانشآموزان در کانکسی که بهتازگی اهدا شده، درس خواهند خواند».
این کانکس و دهها کانکس مشابه از سوی حامیان مؤسسه خیریه نیکان در سالهای گذشته تأمین و به مناطق دورافتاده ارسال شدهاند. یکی از آنها همان کانکسی است که پیشتر در روستایی دورافتاده در نزدیکی موسیان استفاده میشد و امسال به ونیت منتقل شده است. وقتی میپرسم دانشآموزان آن کانکس کجا هستند، مسئول محلی توضیح میدهد: «آنها عشایر بودند و امسال به روستانشینی روی آوردند؛ بنابراین دیگر نیازی به کانکس نداشتند».
زنگ مدرسه که به صدا درمیآید، دانشآموزان از کانکس بیرون میآیند؛ ۱۷ دانشآموز در شش کلاس و یک کانکس!
این وضعیت فقط مختص روستای ونیت نیست؛ مشابه این قصه در بسیاری از روستاهای حاشیه استان ایلام هم تکرار میشود. کانکسها سقفی موقت برای دانشآموزانی هستند که از مدرسه بازنمانند و به لطف نیکانِ زمانه، آسمان سقف آرزوهایشان شود.
قصه آقاسعید؛ مردی که برای خوشبختی کودکان زندگی میکند
«سعید ریگی» سالهاست که در مدارس مختلف استان سیستانوبلوچستان، بهویژه در شهرستان ایرانشهر، به تدریس مشغول است. حتی بعد از انتقال به اداره آموزشوپرورش، ارتباط خود را با مدارس و دانشآموزان حفظ کرده است. حدود یک دهه پیش هنگام تدریس در مدارس ابتدایی، او به طور اتفاقی یکی از مسابقات مؤسسه خیریه «نیکان ماموت» را مشاهده کرد و تصمیم گرفت آثار دانشآموزانش را به این مسابقه ارسال کند. جالب اینجاست که یکی از دانشآموزانش برنده این مسابقه نقاشی شد. این تجربه و سرنوشت روزگار، آقای ریگی را به مؤسسه خیریه نیکان پیوند زد و همکاری آنها بیش از یک دهه است که ادامه دارد. به گفته آقای ریگی، این همکاری منجر به تغییر زندگی صدها کودک و خانواده شده است.
در یک روز گرم مرداد در ایرانشهر، «پرهام»، پسر ۹ساله آقای ریگی، کنار پدر نشسته و کفشهای ارسالی از تهران را براساس شمارهها بستهبندی میکند. آقای ریگی میگوید: «پسرم از پنج ششسالگی به کار خیر علاقهمند شده و همیشه همراه من است. یکی از لذتهای این همکاری با نیکان، اثرگذاری بر خانواده و اطرافیان است. وقتی میبینم بچههای کوچک من با اشتیاق به این کار مشغول میشوند، تمام زحمات را جبران و شیرین میکند».
او در ادامه اشاره میکند که وقتی معلم هستید، تمام تلاشتان بر یادگیری و پیشرفت دانشآموزان متمرکز است، اما زمانی که میبینید دانشآموزی پدر و مادرش را از دست داده و حتی برای تأمین لوازمالتحریر، کفش و لباس مشکل دارد، انتظار درسخواندن از او غیرممکن است. این امر او را به سمت کارهای اجتماعی و خیریه سوق داده است. آقای ریگی درباره شرایط کلی دانشآموزان بمپور و روش تشخیص کودکان نیازمند هم میگوید که به کمک یکی از همکارانش که مسئول آمار و اطلاعات کودکان بازمانده از تحصیل است، داستانها و آمارهای تلخی به دست آوردهاند. او میگوید: «یکی از معیارهای ما وجود سرپرست یا وضعیت مالی سرپرست خانوادههاست و براساساین یک بانک اطلاعاتی داریم. به عنوان مثال، در بمپور ۹۰۰ دانشآموز بیسرپرست داریم که از این تعداد، ۳۴۰ نفر نه پدر دارند و نه مادر. این کودکان عملا هیچ همراهی ندارند و بعضی وقتها مجبورند از سنین کودکی کار کنند که این موضوع به افزایش آمار بازماندگی از تحصیل در این مناطق کمک میکند». توضیحات این معلم ساکن در منطقه ایرانشهر بهخوبی دغدغه اجتماعی و همچنین تلاش برای تحول در زندگی آیندهسازان ایران را نشان میدهد؛ دغدغهای که به یک معلم خاص یا استانی مشخص محدود نمیشود و در سمت دیگر ایران هم همین توضیحات از زبان معلمی دیگر و با لهجه و زبان متفاوت هم بیان میشود. آقای خانهزر در مسیر حرکت از ایلام و موسیان به سمت مدرسه «شهیده سهام خیام» که محل قرارگیری یکی از کانکسهای اهدایی خیرین هم هست، دراینباره میگوید: «خانواده ما عشایر بودند و همواره در حرکت بودیم. درسخواندن در چنین شرایطی سخت است، اما به یاد دارم که یک انسان شریف چقدر برای من و دیگر بچههای عشایر زحمت کشید. این مدت که پیگیر تهیه کانکس برای عشایر استان ایلام بودم، مدام یاد و خاطره معلم خودم زنده میشد. این چرخه نیکوکاری و کمک به بچههای کمبرخوردار با همین تلاشها ادامه پیدا میکند و مطمئنم که بچههای امروز، فردا برای نسلهای بعد همین کارها را خواهند کرد».
در مسیر بازگشت از ایرانشهر به چابهار، رانندهای به نام «امیرارسلان» ناخواسته بحث را به سمت کار خیر و نیکوکاری میکشاند. او با اشاره به وضعیت کنونی بلوچستان میگوید: «این روزها، بلوچستان تبدیل به فضای تولید عکس و فیلم برای اینستاگرام شده. افرادی هستند که به اسم کار خیر، اما درواقع برای جذب طرفدار و فالوئر سراغ این بچهها میآیند». لحن تند او نشاندهنده خشمش از این رفتارهاست و ادامه میدهد: «این کارها هرچه هست، کار خیر نیست. هیچ کمکی به این بچهها و مردم نمیکند؛ فقط برای خودشان طرفدار میآورند و فالوئر جمع میکنند».
در منطقه آزاد چابهار، کودکی با پای برهنه به سمت ما میآید و به زبان ساده و کودکانهای کمک میخواهد: «برایم دمپایی بخر، تو رو خدا برایم دمپایی بخر».
همکارم از صاحب مغازه درباره شرایط این کودک میپرسد و فروشنده با اکراه در پاسخ میگوید: «پول که برای دمپایی نمیخواهد، روشش همینه. این بچه معتاده، وگرنه من اینقدر انسان هستم که یک جفت دمپایی به او بدهم. این روش کارشه».
این سخن درباره کودکی هفت هشتساله است؛ کودکی که نهتنها از تحصیل بازمانده، بلکه از زندگی ساده نیز فاصله گرفته است. در این سن، با جسم و روانی آسیبدیده، برای تأمین نان شب مجبور به نمایش و جذب توجه دیگران شده است. در دنیایی که او به عنوان یک کودک باید به بازی و یادگیری بپردازد، شرایطش او را به مسیری ناخواسته و تلخ سوق داده است. این داستانها و گفتوگوها، نمایانگر واقعیتهای تلخی هستند که بسیاری از کودکان در مناطق محروم با آن مواجهاند و ضرورت توجه به مسائل اجتماعی و حمایت از آنها را دوچندان میکند.
source